نوشته شده توسط : مهران

اخه من تا کی فریاد بزنم دوستت دارم

عاشق تو منم منم

اخه من تو را سراب دلم دیدم حباب روی اب شدی

من به دنبال تو وتو به دنبال من

آخه موج ودریا غریبه نیست

میدونم دلم شکسته چاره نیست

می خواهم فریاد بزنم اسم تو را داد بزنم

یک آشنا من را بی یابم تا ببینم من کیم

عاشق تو منم منم

این میدونی هرگز فراموش نمی کنم تورا

فرشته ای بودی توقلب من

سلطان دلم با عشق شدی

دیگه اشکم شده چاره

دیگه خنده ندارم درچهره

به فریاد م برس تا دیر نشده

عزیزم عزیز م عزیز م



:: بازدید از این مطلب : 20
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

عشق می سوزد وپروانه می چرخد

توچشم من جنگل سبز

تو چشم تو اشک وبس

می خواهم بسوزم با یک نفس

می خواهی بسازی با هم نفس

عاشق شدم دیوانگی

عاشق شدی مجنون من

چکارکنم دنیا چنین است وبس

اخرهمه عشق ها دوری وبس

چقدر بشینم به انتظار

تا که از من دور شوی

تنها گذاری مرا دلم شکست

دیگه طاقت ندارم همیشه تنها ماندم ماندم

ای هم نفس تا کی بشینم تک وتنها

اخراین عشق کجاست اشک چشم من هم امد

خدانگهدارای عشق ای عشق ای عشق



:: بازدید از این مطلب : 19
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران
یونس را سلام
انبار باروت بی اعتنایی آدمها بر سخنان عارفان ، پیشین و پسین ندارد.آیینه عادات مردمان این دیار را شکستن و چینی نیست.مانده و خواهد ماند. قصه ترتیب آمدن و رفتن هاست.
تن مان را در ساعت 11 به وقت محلی از میان توده متورم بغض های فرو خفته در بساط ظهر زنگار بسته تابستان ، منزوی تر از همیشه به سایه تبریزی های غسالخانه سپردیم.شیون ما آغازی بر پایان تجربه بودن تو بود.دومین بلوغ ، پیچیده شدن در سفیدی و رفتن به نا کجا.
چه تفاوت میکند که کجا باشی وقتی کسی زبانت را نمی فهمد و همه را بیگانه می یابی.
ایستادن در صف نماز، قلبمان زودتر از پوستمان عرق میکند و میسوزد و خوابیدن در بستر خاک.خاکهای سرد.سرمایی به وسعت افق تنهایی انسان.

:: بازدید از این مطلب : 30
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران
یونس شاهورن

:: بازدید از این مطلب : 28
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست،...هرکسی نغمه خود خواند واز صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست...خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

به یاد عزیز از دست رفته مان یونس شاهورن

که چه سبک بال پر کشید و رفت



:: بازدید از این مطلب : 31
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

منبع



:: بازدید از این مطلب : 42
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران
یادش بخیر سال پیش تو این روزها همه توو اینترنت میگشتن توو بالاترین توو جرس تا ساعت تظاهرات فردا رو پیدا کنن و بعدش به همدیگه خبر بدن.اما امسال چی؟؟همه میآن و می گردن تا قرکانس فارسی ۱ رو پیدا کنن و به همدیگه خبر بدن.

عجب.ما رو باش!!



:: بازدید از این مطلب : 29
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران

مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...

زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟

- اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!

زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!

- خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...

زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!

ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!

آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!

...

زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...

اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد...

روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :

کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...

ستاد مبارزه با بیسوادی ...

تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟

زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:

با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید !؟



:: بازدید از این مطلب : 51
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران



:: بازدید از این مطلب : 22
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهران
حس میکنم زندگی را باخته ام و خیلی کمتر از آنچه باید در بیست و پنج سالگی داشته باشم دارم.می دانم که نمی دانم و این از کسی نیست جز خودم.در اتوبوس زمان یکی یکی ایستگاههای خالی زندگی را طی میکنم تا به ایستگاه آخر برسم.هر آنچه که میتوانستم انجام دهم در کژفهمی های جاری زندگی و در بن بستهای بی پایان هستی رنگ باخت و رنگ باخت و رنگ باخت.نمی خواهم شروع کنم باز زیستن را..........

:: بازدید از این مطلب : 32
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()